شهر، از حادثه خالي ست، زمان خوابيده ست
آن سوي پنجره، حسي نگران خوابيده ست
باغ، آفت زده در هُرم عطش مي سوزد
ابر، بي حوصله و بي هيجان خوابيده ست
شهر بي حادثه خاموش و فراموش شده ست
كوچه در حسرتِ يك صبحِ جوان خوابيده ست
واژه را جرأت فرياد شدن، آيا نيست؟
يك جهان، عربده درحجمِ دهان خوابيده ست!
يك نفر سنگ، در اين بركه نمي اندازد؟
دل من زردتر از برگ خزان خوابيده ست!
كوه، لبريز صدايي ست كه بر خواهد گشت
گر چه امروز فرو بسته زبان خوابيده ست!
اي روايتگرِ باران و پيام آورِ صبح
اسب، زين كن كه جهاني نگران خوابيده ست
باز اي عشق به اين نقطه ي خاموش بتاب
كه بدون تو زمين مرده، زمان خوابيده ست!
شاعر : خدیجه رحیمی
- پنج شنبه
- 7
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 6:8
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
خدیجه رحیمی
ارسال دیدگاه