هزار آیینه می روید، به هر جا می نهی پا را
همین قدر از تو می دانم: هوایی کرده ای ما را
سحر می لغزد از سر شانه هایت تا بیاویزد
به گرد بازوانت باز، بازوبند دریا را
میان چشم هایت دیده ام قد می کشد باران
وَ اندوهی که وسعت می دهد بی تابی ما را
شمردم بارها انگشتهایم را، بگو آیا -
از اول بشمرم بر روی چشمم می نهی پا را؟
من از طعم دو بیتی های باران خورده لبریزم
کنار اشک هایم می شود آویخت دریا را
شب و آشفتگی با دستهایت می خورد پیوند
زمین گم می کند در شیب سرگردانیّت ما را
تمام راه پُر می گردد از آوای سرشارت
وَ باران می تکاند اشتیاق اطلسی ها را
شاعر : منصوره نیک گفتار
- پنج شنبه
- 7
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 14:24
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
منصوره نیک گفتار
ارسال دیدگاه