همین که روح زخمی ات، سبک شد از لباس ها
زدند روی دستشان مکاشفه شناس ها
چه سایه های مبهمی نشسته زیر پلک تو
چه کرده با ظرافتت غرور ناسپاس ها
به وقت غسل همچنان، گوش تو زنگ می زند
تو را رها نمی کند هنوز این تماس ها
جان سه تا امام را به لب رسانده ای، مرو!
توجهی نمی کنی چرا به التماس ها؟!
جز پر قو چه بستری مطابق است با تنت
بیم خراش دارم از خواب تو روی یاس ها
برو ولی حلال کن، جهان مزاحم تو شد
به درک تو نمی رسد شعور آس و پاس ها
خدا درِ بهشت را محو کند نبینی اش
مباد باز در دلت زنده شود هراس ها
به یاد قبر مخفی ات چو ابر گریه می کنم
گاه که می روم سر مزار ناشناس ها
تو درد و روضه نیستی، تو راز آفرینشی
تو را زدند کافران پرت شود حواس ها
شاعر : کاظم بهمنی
- شنبه
- 9
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 5:53
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
کاظم بهمنی
ارسال دیدگاه