گريه بس كن كه دوباره طرفت مي آيند
باز با ظربه شلاق به مصافت آيند
قطره اشك تو درمان نكند دختر جان
به جز آن لاله گوشت كه خون مي آيد
چهره سرخ توانگاركه عادت كرده
به همان ضربه دستي كه ناگاه آيد
من بميرم وفدايت شوم اي عمه جان
قد خم، چادر خاكي چه به تو مي آيد
تو سه سال داري واندازه من صبر داري
اندكي صبر صداي پدرت مي آيد
چهره دختر ارباب كمي شاد بشد
چون كه اين مژده شنيدس پدرش مي آيد
عمه جان حرف غذا كه به لب ناوردم
اين طبق چيست كه دارد به برم مي آيد؟
گريه بس كن كه دارند طرفت مي آيند
پدرت آمده برخيز كه با سر آيد
عمه جان گو كه چه آمد به سر بابايم
بدنش كو؟ چه رخ داده كه با سر آيد؟
نكند شمر ...درست است خودم هم ديدم
دست بر خنجر وبر سمت تني مي آيد
گريه بس كن كه دوباره طرفت مي آيند
باز با ظربه شلاق به مصافت آيند
شاعر: سید محسن هاشمی
- سه شنبه
- 9
- اسفند
- 1390
- ساعت
- 6:4
- نوشته شده توسط
- عشق علیه السلام
ارسال دیدگاه