یاد روزی که روضه وا شده بود
همه خانه کربلا شده بود
چرخ می زد جهان به دور سرم
حور محصور شعله ها شده بود
دست های خدا به بند طناب
سر قلاده ها رها شده بود
در چوبی به شعله ها می سوخت
کمی از لنگه اش جدا شده بود
ضرب پا بود که سمت در می رفت
میخ در بین سینه جا شده بود
مادرم داد زد بیا فضه
غنچه از ساقه اش جدا شده بود
نفسش را گرفت یکی از آن
دنده هائی که جا به جا شده بود
خاطرم هست ظهر عاشورا
کربلا محشری به پا شده بود
مادرم بین قتلگه آمد
وقتی سر از بدن جدا شده بود
بدنش را که زیر و رو کردند
استخوان ها که آسیا شده بود
پیرهن کهنه هم به غارت رفت
کفنش تکه بوریا شده بود
شاعر : مجید احدزاده
- شنبه
- 9
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 6:23
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مجید احدزاده
ارسال دیدگاه