هجده بهار بر گل عمرم دمیده است
حالا چه زود فصل زمستان رسیده است
قـدّم رشید بود و غم همسرم بلند
از احترام اوست که قدم خمیده است
از طرز راه رفتن خود رنج می کشم
زینب مرا خمیده خمیده ندیده است
در سینه شکسته نفس گیر می کند
این درد استخوان نفسم را بریده است
تنها نه گوشواره ام افتاد روی خاک
آن ضرب دست، پرده گوشم دریده است
شبها زخواب می پرد و گریه می کند
طفلی حسن؛ که رنگ ز رویش پریده است
شاید در آن هیایوی آنروز کوچه ها
او نیز طعم دست عدو را چشیده است
روی من و حسن؛ و غرور علی ... خدا
هر غصه ای که می کشم از آن کشیده است
شاعر : سید محمد حسینی پور
- شنبه
- 16
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 14:25
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سید محمد حسینی پور
ارسال دیدگاه