دارم عذاب می کشم و آب می کشم
با چاه آه از دل بی تاب می کشم
بعد از سه ماه گونه ی مهتاب دیدنیست
دارم خجالت از رُخِ مهتاب می کشم
کِی در کنارِ خاکِ تو من خاک می شوم
کِی رَخت خویش از دل سیلاب می کشم
سلمانِ پیر زیر بغل های من گرفت
خود را به روی شانه یِ اصحاب می کشم
عکس تو مانده است به دیوار خانه ام
دستی که بسته شد روی این قاب می کشم
من هرچه می کشم همه از دست قنفذ است
داد از مغیره گوشه ی محراب می کشم
از کوچه از غلاف و در و تازیانه اش
از روسری و بستر و خوناب می کشم
دارم لباسِ سوخته ات را جمع می کنم
این میخِ لخته خون زده را آب می کشم
شاعر : حسن لطفی
- یکشنبه
- 17
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 5:53
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه