• یکشنبه 4 آذر 03


شعر ولادت حضرت زهرا(س) -( این عشق که پیدا شدنش دست خودم نیست )

4825
8

این عشق که پیدا شدنش دست خودم نیست
باطبع که شیدا شدنش دست خودم نیست
جا کرده به دل پا شدنش دست خودم نیست
شامی است که یلدا شدنش دست خودم نیست
از دست من این می رسد آواز بخوانم
از شوق شکوه شب پرواز بخوانم
حال من و امثال مرا کیست بفهمد
نقص رطب کال مرا کیست بفهمد
تعبیر شب فال مرا کیست بفهمد
خاکستری بال مرا کیست بفهمد
از بس پی یا فاطمه یا فاطمه رفتم
دور و بر او کسوت پروانه گرفتم
هرچند ثواب سخن از فاطمه کم نیست
وصف کمی از فاطمه هم کار قلم نیست
رفتن به سوی منزل او کار قدم نیست
این سیل نمایان شده جز قطره و نم نیست
الله که توصیف نشد با لب و ابرو
زهرا که عیان نیست به جز بر علی و هو
زهرا نمک آب و گل احسن رب است
زهرا همه جا میسره تا میمنه رب است
زهرا سر سجاده خودش یک تنه رب است
حرفی که زدم مطمئناً گردن رب است
 این کیست که می شاید از او رب شده باشد
یک چشمه از او حضرت زینب شده باشد
ای آینهء دیدهء مرآتی معراج
حسن سحر پیر خراباتی معراج
خوش طعم ترین سیب ملاقاتی معراج
ای دخترک احمد و سوغاتی معراج
پس چله نشینی پدر داد نتیجه
از بوی خوشت بود که افتاد خدیجه
بالا بنشین و به همه حکم بران و
پیغام خدا را به خلائق برسان و
گهگاه به این سائل مسکین بده راه و
گهگاه کمی چادر خود را بتکان و
بفرست نسیمی که هلاکیم ز گرما
محتاج نگاهیم خودت لطف بفرما
من منتظرم دست به دستاس بگیری
نان پخت کنی تیرگی از ناس بگیری
محشر کنی از خاک هم الماس بگیری
دست همه را با  یَدِ عباس بگیری
مدیون توام عاشق گندم شدنم را
در محشر کبریِ شما گم شدنم را
هر چند که صد حوزهء علمیه بنالند
در وصف کمالات تو خانم همه لالند
در شوق اذان تو همه شهر بلالند
از شعر تو خواندن همه دنبال کمالند
خرجیِ گلو را بده تا ای عمة الله
یاد تو کنم وقت علیاً ولی الله
ای آنکه خدا برده ز تو رجس و پلیدی
این طشت و گلیم و قدحت چند خریدی
چه رخت و لباس نو و چه شال سپیدی
در راه زنی سائل و مسکین تو ندیدی
دیدیم فقیر است و به دنبال لباس است
گفتیم فقط پیش تو اینگونه کرم هست
اذنی بده سلمان شوم و مال تو باشم
راهم بده در خانه کمک حال تو باشم
روزی خور هر روز و مه و سال تو باشم
با پرچم یا فاطمه دنبال تو باشم
پس تربیتم با تو و آقا شدن از من
دستان دعا از تو منا شدن از من
زینب ز تو آموخته جارو زدنش را
چادر به سری را گره بر رو زدنش را
هنگام بلا تکیه به پهلو زدنش را
در معرکه ها دست به گیسو زدنش را
ای وای از آن روز که غم مرز ندارد
یک شهر به جز چشم و دل هرز ندارد

شاعر : حسین قربانچه

  • یکشنبه
  • 31
  • فروردین
  • 1393
  • ساعت
  • 6:18
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران