داشت می رفت سراسیمه به دریا بزند
تا مگر نیل، گلی بر سر موسی بزند
نوح باشد بزند کشتی این مَشک به آب
تا چنین عشق از این حادثه ها جا بزند
یوسفی باشد و پیراهن مهتاب، تنش
آن چنان ماه، که چشمان زلیخا بزند
جرئت هیچ پلنگی نرسیده ست که دست -
به تن ماه شب چارده ما بزند
از لبش علقمه ها آب بنوشند سپس -
تشنگی طعنه به سیرابی لب ها بزند
مَشک، آهو شد و آهسته لب چشمه رسید
چشم صیاد به این صید مبادا بزند
صید لب تشنه حرام است، مبادا تیرى -
آهوی تشنه لب قصّه ی ما را بزند
تیر از چلّه رها شد و چه پایان بدى
تیر می رفت به اقبال خودش پا بزند
- پنج شنبه
- 4
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 14:7
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه