برلبم در این زمان حرف حسابيست كه نيست
برگ برگ روزگارم همچون کتابیست که نیست
لحظه هاي عمر من چون سراب است كه هست
درگذشت ثانيه ها چون شتابيست كه نيست
فکر و احوال پلیدم را ریا بود که بود
خیلی ام این حال و روزم را ثوابیست که نیست
در طریقت فطرت ما پاک شد اما چه شد؟
چون که بر این ماجراها اعتناییست که نیست
زندگی دنیوی همچون گلستان شد که شد
عمر ما در این گلستان چون حبابیست که نیست
راحت جان نام زیبای حسین است که هست
چون که بین "اشک"و دلها را نقابیست که نیست
شاعر : محمد دیلمی
- سه شنبه
- 9
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 13:11
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد دیلمی
ارسال دیدگاه