داغ تو از جسم ها رد شد، وَ جان آتش گرفت
دید کافی نیست، برقی زد، جهان آتش گرفت
پیش از آن یخ بود و قطبی بود، عمری زیر صفر
پیکر خورشید هم از آن زمان آتش گرفت
هیزم از زور خجالت گونه هایش سرخ شد
تا که پشت چارچوب خانه تان آتش گرفت
در تحمّل کرد تا آتش نگیرد چون که تو...
در تحمّل کرد امّا ناگهان آتش گرفت
ناگهان پاییز شد هجده بهار زندگی ت
غنچه ای در برگ ریزِ این خزان آتش گرفت
حرف حرف واژه ها از سوز، خاکستر شدند
هر کجا تشریح داغت شد، بیان آتش گرفت
روز محشر عاشقی مان نقطه ی امّید ماست
با دلی لبریزِ تو کی می توان آتش گرفت؟
شاعر: علی اصغر ذاکری
- یکشنبه
- 21
- اسفند
- 1390
- ساعت
- 13:7
- نوشته شده توسط
- میلاد محمودی
ارسال دیدگاه