گدایی برای گدا آب و نان است..
خصوصا که صاحب کرم هم جوان است
همین پینه ی دستهایی که دارد
خودش بهر پابند بودن نشان است..
دخیل است روز و شبش را به اینجا..
که بی اعتنا بر زمین و زمان است..
پر از هیچ بودم دو عالم به من داد..
گدایی چنین است و شاهی چنان است..
به جانان همان اولش جان سپردم
کسیکه مرید است کی فکر جان است؟
کجا میگشایند در را به روی
کسیکه بدون خبر میهمان است؟
به جز خانه ای در مدینه که در آن..
علی ابن موسی الرضا میزبان است
درآن شب که بابا شود مطمئنا
عطایش به بیچارگان بیکران است
به کوری چشمان سرد مدینه..
پسر دار شد پیرمرد مدینه..
ببینید ماهست در دامن او..
دگر آبرو رفت از دشمن او..
به عالم بگویید یوسف رسیده
که مست است کنعان ز پیراهن او..
ببینید آخر دعایش گرفته..
که سرسبز شد عاقبت گلشن او..
چه زیبا نگاری که عالم ندیده..
زبان ناتوان است از گفتن او..
علی چشمهایش حسن خنده هایش
بتول است چشم و رخ روشن او..
زعرش آمده صف به صف از ملائک..
کشیدند صف در پی دیدن او..
و از عرش جبرئیل آورده با خود
لباس حریری برای تن او..
چه حاجت به اسپند و این حرفها چون
خدا بسته بر طالعش جوشن او..
بدانید دل دست دلدار دادم
بدانید مردم گدای جوادم..
لیاقت بده از بهایت بگویم
از اوصاف بی انتهایت بگویم..
ازآن سجده های طویل شبانه
ازآن ذکر یا ربنایت بگویم..
زدی دست برخاک فورا طلا شد
ازین کار از کیمیایت بگویم..
ازآن بحث های عمیق اصولی
ازان علم بی ادعایت بگویم
ازآن گریه ی هرشبت بهر زهرا..
ازآن بغص بین صدایت بگویم..
ازآن مطربی که به پای تو افتاد
ازآن اتّق الله هایت بگویم
کسی دست خالی نرفت از در تو
ازآن دست مشکل گشایت بگویم
خبر داری امروز دیگر چه روزیست؟
اجازه بده تا برایت بگویم..
به دور قدح عرش میگردد امروز
گل یاس ارباب ما آمد امروز..
چقدر آسمان حس دیدار دارد..
در این روزها شوق سرشار دارد
چقدر از سر شب به پایش نشسته..
نگاه ارادت سوی یار دارد
دراین روزهای شلوغ مدینه..
گداییست شغلی که بازار دارد..
گدایی به ما آبرو میدهد پس
مدینه چقدر آبرو دار دارد!
چقدر ازدحام گدا بی نظیر است
چقدر امشب آقای ما کار دارد..
پس از اکبر و اوسط اصغر هم آمد..
علی پس دراین خانه بسیار دارد..
درست است تکرار خسته کنندست..
علی الحق اسمیست تکرار دارد..
به یمن وجود علی اصغر ماست
اگر وجهه در خلق گهوار دارد..
به قنداقه اش تا بخواهی دخیل است
و گهواره جنبان او جبرئیل است..
بگویید یثرب به مویش بنازد..
به زیبایی ماه رویش بنازد
به آقایی و لطف بابا خسینش..
به بخشندگی عمویش بنازد..
ذر این سمت و سوها حرم رزق ماشد..
به پر رزقی سمت و سویش بنازد..
همه مست مست از سبوی ربابند
به ساقی که دیده سبویش بنازد؟!
گدایی که اورا علی آبرو داد..
به محشر به این آبرویش بنازد..
حسین است دریا علی نیز جویش..
طبیعست دریا به جویش بنازد..
سخن بین معشوق و عاشق به اشک است..
اگر اشک بر گفت و گویش بنازد..
کمی بعد می آید آن لحظه هایی..
که نیزه به قطر گلویش بنازد..
نشد بین مدح از غم تو نگویم
نشد تا ز عمر کم تو نگویم..
کشیدند بر دست چون پیکرت را..
به قنداقه بستند بال و پرت را..
تو بی تاب بودی و از بین لشگر..
نشان رفت حنجرزنی حنجرت را..
نوشتند از عرش تسلیت آمد..
به مو بند کردند وقتی سرت را..
تو بند دل مادرت بودی اما..
بریدند بند دل مادرت را..
بصیرت به سن و به این چیزها نیست..
نوشتی به خون غربت رهبرت را..
نوک خنجر آمد به یاری آقا..
که در خاک انداخته بسترت را..
چرا نیمه بازست چشمان نازت؟
ببند آخر این پلکهای ترت را..
سر کوچکت را روی نیزه بستند..
به هر شهر بردند خاکسترت را
نگاه تو از نی بسوی رباب است
سوی دستهایش که بین طناب است
شاعر : سید پوریا هاشمی
- چهارشنبه
- 17
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 13:0
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه