رنگ غربت به سرِ موی سپیدم افتاد
ناله ی فاطمه را تا كه شنیدم افتاد
مثل زن های حرم آه كشیدم افتاد
من خودم شاهدِ او بودم و دیدم افتاد
سهم خود را به تمام تن او بُرد زمین
وای بر اهل حرم عرش خدا خورد زمین
تا كه افتاد به گودال سر و كار تنش
گرگ ها زوزه كشیدند كنار بدنش
همه با نیزه و شمشیر جراحت زدنش
چكمه ها بود كه می خورد به روی دهنش
در سراپای تنش نیزه فرود آمده بود
اصلاً از نیزه حسینی بوجود آمده بود
تیزی سنگ به پیشانی آقا نكشد
سرِ پیراهن او كار به دعوا نكشد
چكمه ات بر سر آن گونه بگو پا نكشد
چه كنم پنجه ی تو موی سرش را نكشد
با سر نیزه به این سو و به آن سو نَبَرش
برنگردان بدنش را ننشین بر كمرش
من كه گفتم نرو رفتی سر خود را دادی
پایِ این سر نفس آخر خود را دادی
هر كه آمد كمی از پیكر خود را دادی
ساربان آمد و انگشتر خود را دادی
غارت یك نفر ای وای هزاران نفرید
یادگاریست فقط پیرهنش را نبرید
شاعر : حامد خاکی
- جمعه
- 26
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 15:58
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
حامد خاکی
ارسال دیدگاه