اسیرم ای خدا کنج قفس شد آشیان من
نمانده طاقتی یارب دگر بر جسم و جان من
دهد هر دم در این غمخانه دشمن سخت آزارم
که می سوزم چو شمعی و شده زندان شب تارم
سیه کرده تنم را با غل و زنجیر صیادم
که بی تاب و توان نالانم و از پای افتادم
الهی راحتم کن زین قفس سیر از جهان گشتم
که خسته از جفای دشمن و جور و زمان گشتم
به چاه افتاد گر یوسف من اینجا در سیه چالم
چه زندانی که با زنجیر بشکسته پر و بالم
نیاید هیچ کس اینجا در این زندان به دیدارم
بود این سلسله همدم مرا و مونس و یارم
دهد زهر جفا دشمن مرا یارب تو میدانی
که جان از تن رود بیرون و از زندان زندانی
به یادت ای رضا هر دم به غربت اشک می ریزم
چنان بسته مرا دشمن که نتوانم ز جا خیزم
بسوز ای دل که خون ها بر دل موسی بن جعفر شد
گل زهرا مسموم و چه مظلومانه پر پر شد
شاعر : محمد مبشری
- شنبه
- 3
- خرداد
- 1393
- ساعت
- 3:43
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
محمد مبشری
ارسال دیدگاه