مي شوم اشك در اين قافيه دريا دريا
مي روم آخر اين باديه دريا دريا
آمدم در گذري كه شده مجنون مجنون
مي نويسم لب اين حاشيه ليلا ليلا
گوشه اي داده به من چشم تو پائين پائين
مي برندم ز همين زاويه بالا بالا
سر من گرم شد از گفتن حيدر حيدر
و شنيدم ز همان ناحيه زهرا زهرا
دست تقدير نوشت آينه اي مي آيد
روي پرچين بهشت آينه اي مي آيد
برسانيد به من جاده از اين آخرتر
بدهيد از پر اين اشك، نمي كوثرتر
روي امواج طلايي نگاه خورشيد
آمده ماه ترين ماه، از عالم سرتر
بس كه در چشم ترش ناز تلمبار شده
محشري نيست به اندازه ي او محشرتر
هر كه دارد صنمي بهتر از او بسم الله
ما كه عمريست نديديم از او دلبرتر
ابر و ماه و خورشيد و فلك حيرانند
كه كجاي فلك اين آينه را بنشانند
تا كه افتاد به عالم سر و كار قدمش
برد تا عرش، زمين را ز غبار قدمش
او كه آمد خود جبريل در عالم پاشيد
عطر يوسف كش شبهاي بهار قدمش
هر سحرگاه گدا پشت گدا مي آيد
به طواف حرمش گوشه كنار قدمش
چشمه چشمه فقط انگار طلا مي يابد
كيمياگر ز نمودار عيار قدمش
استخاره چو گرفتيم به انگشت حسن
مي شنيديم در آفاق حسن پشت حسن
خمره ي چشم من از اشك تو دارد تعريق
مي كند چشم تو ما را به خماري تشويق
نقش پيچيده ي زلف تو گل تهذيب است
شيب ابروي تو تركيب خوش نستعليق
چار ديوار بهشت از ازل ِ ايجادش
شده با آينه كاري ِ نگاهت تلفيق
نفست روح دهد، عشق تو مي ميراند
چوبه ي دار بده دستم و حكم تعليق
ما همه لال، همه لنگ، همه كور و كريم
بده در راه خدا، جير و مواجب ببريم
افتتاح غزلم بود دعاهاي لبت
كار دست دل من داد دواهاي لبت
من اويس قَرَن قرن خودم خواهم شد
گر بيفتدگذرم جانب طاهاي لبت
طرح لبخند تو را مي كشد انگار خدا
آفريننده ي عشق است هجاهاي لبت
من اويس قَرَن قرن خودم خواهم شد
گر بيفتدگذرم جانب طاهاي لبت
زدم از جام لبت تا كه نيفتد ز دهان
اشهدُ انَِّ حسن گفتم و گفتند اذان
جرعه آبي سر اين سفره ي افطار بيار
سحري بهر گداهاي گرفتار بيار
مرحمت كن نمكي مرحم زخمم بشود
من جُزامي، تو دوا بر سر بيمار بيار
گر چه عمريست كه سربارم و بي بار ولي
فقط اين بار مرا نوكر خود بار بيار
يا كه حبس اَبدم كن كه بمانم با تو
يا كه با جرم جنونم سرِ بازار بيار
فقط اين كار ز چشمان تو برمي آيد
نوكر خوبي از اين عبد تو درمي آيد
عوض آب گرفته سر چشمم را نور
مانده ام چه بنويسم؟ غم شيرين يا شور؟
هركسي رفت جهنم، به درك دندش نرم
هركسي چشم زده چشم تو را چشمش كور
چقدر زخم زبان خورد به قلب و جگرت
كه تو را كرد به صبر حسني ات مجبور
حسد عايشه و طبع بلندت هيهات
جور با هم نشود آتش و دريا با زور
چه به روزت كه نياورد تباني جمل
لعنت ما همه بر باعث و باني جمل
بُرد گويا نم اشك تو تب دريا را
شست اشكت ز زمين خاطره ي دنيا را
دوره كردند تو را چشم كمانداران حيف
دور ديدند كماني قد زهرا را
تيرهايي كه به تابوت و تنت مي خوردند
مي شكستند بلنداي قد سقا را
نوك آن تير كه مي رفت فرو در بدنت
كاش مي دوخت به تابوت تن ماها را
روضه اي تلخ و قديمي ز درون مي خوردت
ياد آن كوچه و سيلي چقدر آزردت
كوچه اي تنگ كه با بغض تو هم دست شد و
غاصب باغ فدك بي بُته اي پست شد و
با زمختی نگاهش به رخ مادر تاخت
آنچنان زد كه به ديوار سرش بست شد و
از كبودي دو چشمي كه سياهي مي رفت
آنقدر شير شد و نعره زد و مست شد و
راوي حادثه ها گفت گريز روضه
مي خورد اول آن كوچه كه بن بست شد و
مادري خورد زمين، چادر او خاكي شد
پنج انگشت به آئينه اش حكاكي شد
- شنبه
- 21
- تیر
- 1393
- ساعت
- 13:57
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه