زینب اون با التماس وا می کنه، پلکای از خون ترشو
حسین و عباس اومدند تا بشنوند صحبتای آخرشو
آروم آروم می شه آمادة رفتن
داره میگه با گریه و غم و محن
داره می گه به عباسش با ناله و شیون و شین
عزیز من تو کربلا جون تو و جون حسین
«هر دلی امشب ، می سوزه از تب
همه با هم میگن امون از دل زینب»
علی غریبه(3)
میگه به کوفه ای دیار بی وفا الهی آتیش بگیری
دارم می بینم روزی که زینبمو میارن اینجا اسیری
تو دستاشون پره از سنگ و خاکستر
برا مهمونیِ باغ گل پرپر
می خونه با ناله و اشک از روضه های کربلا
از تنور و نیزه ها و ماجرای طشت طلا
«هر دلی امشب ، می سوزه از تب
همه با هم میگن امون از دل زینب»
علی غریبه(3)
شاعر : یوسف رحیمی
- یکشنبه
- 29
- تیر
- 1393
- ساعت
- 13:3
- نوشته شده توسط
- علی
- شاعر:
-
یوسف رحیمی
ارسال دیدگاه