تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
پاک کردی عرق شرم ز پیشانی مست
پس روا نیست من اینگونه پریشان باشم
کیمیا خاک کف پای غلامان شماست
کیمیایی بده تا جابر حیّان باشم
نمی از چشمه ی توحید مفضّل کافی ست
تا به چشمان تو یک عمر مسلمان باشم
غم حدیثی ست که در چشم تو جریان دارد
باید از حادثه ی چشم تو گریان باشم
جای این بیت برایت حرمی می سازم
تا در آیینه ی ایوان تو حیران باشم
حرف آیینه و ایوان شد و دلتنگ شدم
کاش می شد حرم شاه خراسان باشم
« صبح صادق ندمد، تا شب یلدا نرود »
کاش در صبح ظهور آینه گردان باشم
شاعر: سید جواد میرصفی
- پنج شنبه
- 30
- مرداد
- 1393
- ساعت
- 6:14
- نوشته شده توسط
- علی
- شاعر:
-
سید جواد میرصفی
ارسال دیدگاه