به سر خاکی و من خاک به سر می ریزم
جای جای تن تو دیده ی تر می ریزم
ای جوانی تو گشته بفدای پدرت
نگهَم کن که نگاه تو شفای پدرت
دشمن از کُشتن توکُشت حیات دل من
حاجتش نیست به قتلم که تویی قاتل من
عمه ات حائله ی چشم من و پیکر تست
اینکه منشق شده در دامن زینب سر تست
دشمن اعضای تو را گرم شمردن شده است
گریه ام باعث خندیدن دشمن شده است
خیز و بر حال پریشان دلم بند بزن
بار دیگر به من غمزده لبخند بزن
بر سر پیکر تو پیکر من پیر شده
یا علی جان پدرت سخت زمین گیر شده
نتوانم که تو را تا بَرِ لیلا ببرم
سوخت از بال و پر پرپر تو بال و پرم
ای که خونت به رخ زینب من آغشته
خیز از جا و ببین عمه خودش را کُشته
. . .
کاش سقا برسد زینب من را ببرد
دشمن خیره سرم خیره به او می نگرد
شاعر : امیر عظیمی
- شنبه
- 22
- شهریور
- 1393
- ساعت
- 16:51
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
امیر عظیمی
ارسال دیدگاه