خدایا ببین که جوانی شکسته
دعا می کند با زبانی شکسته
دل زخمی اش روی دارالعماره
نظر کرده بر آسمانی شکسته
دعا کرده با آن لب زخم خورده
دعا کرده با استخوانی شکسته
شه عالمینم نیاید به کوفه
خدایا حسینم نیاید به کوفه
سرش زیر تیغ و دلش پر شراره
نظر می کند روی دارالعماره
به دروازه ی کوفه گاهی وگاهی
به هر کوچه که می نماید نظاره
می افتد بیاد همان دم که یک زن
حرامی است دورش فزون از ستاره
خدا! زینبینم به کوفه نیایند
کنار حسینم به کوفه نیایند
حسین جان! زکوفی وفا رخت بسته
ز دلهای این ها صفا رخت بسته
حسین! کوفیان جمله شیطان پرستند
ز سجّاده هاشان خدا رخت بسته
مسلمان و غیر مسلمان ندارد
از این خیره سر ها حیا رخت بسته
اگر آمدی، خواهرت را نیاور
ترا جان من، دخترت را نیاور
نیاور به کوفه علی اکبرت را
نیاور رباب و علی اصغرت را
در اینجا همه شور چشمند، مولا
بپوشان رخِ باغ نیلوفرت را
به زینب بگو، گفت مسلم: مبادا!
به همراه خود آوری زیورت را
مبادا به کوفه رسد پای زینب
بپیچد در این شهر آوای زینب
شاعر : امیر عظیمی
- شنبه
- 22
- شهریور
- 1393
- ساعت
- 16:53
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
امیر عظیمی
ارسال دیدگاه