فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را
شاید بیندازد عصای میهمانش را
مهمان میاید در ید بیضایش آورده است
دریاچهای از نورهای بیکرانش را
با هر شگردی ریسمانها را میاندازند
هر عالمی رو می کند اوج توانش را
موسای این قصه ولی ترسی به جانش نیست
او خوب میداند روند داستانش را
لب میگشاید نورباران میشود دربار
میگسترد بر عقلِ کلها کهکشانش را
سرها فروافتاده و لبها فروبسته
پس میکشد آرام هرکس ریسمانش را
امروز «یوم الزینة» دربار مأمون است
روزی که عشق از آنِ خود کرد آستانش را
شاهِ زمین خورده پشیمان زیر لب میگفت:
«لعنت به من! اصلا نمیکردم گمانش را
یا جای او اینجاست دیگر یا که جای من
یا باید از خود بگذرم یا اینکه جانش را...»
سقراطها قربانیِ حکم حسودانند
پروا مکن مأمون بیاور شوکرانش را
یک روز میخندد به ناکامیِ تو هرکس
خورده است با قصد تبرک زعفرانش را
شاعر : انسیه سادات هاشمی
- پنج شنبه
- 17
- مهر
- 1393
- ساعت
- 18:27
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
انسیه سادات هاشمی
ارسال دیدگاه