در غروبی غمگین
بین یک کوچه تنگ
مادری بود که دست پسر ِ خویش گرفت
راهی ره شده بود راه در پیش گرفت
سند باغ فدک بود به دستان بتول
راهی ره شده بود دخت والای رسول
از میان کوچه می رود با پسرش
بی حیایی ناگاه راهشان را سد کرد
دست سنگین خودش بالا برد
و به رخساره ی مادر کوبید
مات و مبهوت حسن
نیست در باور ِ او
مادرش افتاده
رنگ رخسار حسن گشت سپید
چشم ِ مادر شده تار دیگر او هیچ ندید
آسمان دور سرش می چرخید
مادر افتاد زمین
بغضش آرام شکست
حسنش گریه کند
چادر خاکی مادر بتکاند که شده خاک آلود
حسنش باز فقط گریه کند
گویدش: " خیز که تا خانه رویم
پدر آنجاست و چشمش به در است
خیز از جا و کمک گیر ز من
دست بگذار به روی دوشم
مادر ِ بی رمق و بی هوشم "
باید از جا خیزد
رمقی نیست که زهرا خیزد
دست خود را روی دیوار گذاشت
دست دیگر را نیز
به روی شانه ی فرزندش برد
یا علی گفت و زجایش بر خاست ..
عزم رفتن او کرد به سوی خانه ی شاه
گم نمود است گمانم او راه
هاله ای ابر به رخساره ی او نقش گرفت
و از آن روز رخش را حتی
ز علی هم پوشاند
تا که جمعی در شب
به سرایی که پناه همه ی عالم بود
حمله ور گشته و در پشت در ِ خانه تجمع کردند
خواستند تا که علی راببرند
هیزم و آتش و دود
قسمت ِ درب همان خانه شده
آمد او پشت در و خواست که در باز کند
ناگهان یک نفری با لگدی
در ِ آن خانه به داخل هل داد
ناله ای رفت به عرش
مادری پشت در است
میخ در سینه او
خون چکد روی زمین
باز هم یاری حیدر را کرد
گفت : "من مرده ام آیا که علی را ببرید؟"
ریسمان را بگرفت
نانجیبی به قلافی که به دستانش داشت
مزد یاری علی را داده
دست او را بشکست
لگدی هم زده بر پهلویش
استخوانش بشکست
هر که از ره آمد لگدی بر او زد
آنکه پیغمبر دین گفت که از من باشد
پاره ی قلب من است
هر که آزرد و را قلب مرا رنجانده
و چنان بود که بعد از آن شب
چند روزی دگر او زنده نماند
موقع غسل شد و نیمه شبی
حیدر آمد و کبودی ِ تنش را نگریست
سر به دیوار گذاشت
گریه می کرد و صدا زد او را
کودکانش همه گرداگردش
ذکر مادر بگرفتند و سر و سینه زدند
حسن افکند خودش را بغل مادر خویش
و حسین صورت خود را کف پای مادر
بفشارد و بگرید و علی هم بیند
دل او درد آمد
کودکانش را او
همه دلداری داد
بردنش در دل شب
بی نشان خاک کنند
تا که حتی اثری از قبرش
باقی از خود نگذارد برای اینکه :
نشود هیچ کسی قصد جسارت بکند
و چنین گشت سر انجام همان مادر و طفل
که غروبی باهم
راهی ِ کوچه ی تنگی گشتند
بی نشان مادر شد
خونجگر کودک او
مادرش رفت ولی کودک ماند
مادرش رفت ولی کودک ماند
منبع :ویلاگ اشعار مذهبی
- سه شنبه
- 22
- فروردین
- 1391
- ساعت
- 14:31
- نوشته شده توسط
- محمد کاظم زاده
ارسال دیدگاه