آب قحط و ابر قحط و آسمانت خشک شد
چشم براه عمو ماندی زبانت خشک شد
جان باقیمانده ام شد یک تبسم تیر دید
آخرین لبخند هم روی لبانت خشک شد
حرمله دست مرا هم دوخت بر قنداقه ات
بازویم می داد وقتی که تکانت خشک شد
خواستی بابا بگویی حرمله مهلت نداد
تار های صوتی ات سرخ و دهانت خشک شد
تیر نگذاشت که یک جمله به اخر برسد
هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد
پدرش که چیز زیادی نمی خواست،فرات
یک دو قطره، ضرری داشت به اصغر برسد
خوب شد عرش همه خون گلو رو برداشت
حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد
- دوشنبه
- 28
- مهر
- 1393
- ساعت
- 14:19
- نوشته شده توسط
- محمد امین
ارسال دیدگاه