• سه شنبه 15 آبان 03


متن اشعار شهادت حضرت رقیه(س) -( چشمامو بستم، آروم شكستم )

5097
16

چشمامو بستم، آروم شكستم

هرچی نشتم، بابا نیومد

منم بهارش، دار و ندارش

سر قرارش، چرا نیومد؟

بابایی

چی میشه، یه دفعه، بذاری

موهات و توی دست بگیرم

از لبات، بابا جون، اومدم

كه بوسه هامو پس بگیرم

یه جوری، ببوسش،  گونم و

كه جای بوسه هات بمونه

برا چی عزیز دلم؟آخه هی بچه هاشون رو بغل كردن، اومدن جلوی خرابه، یه جوری میبوسیدن بچه هاشون رو

یه جوری، ببوسش،  گونم و

كه جای بوسه هات بمونه

یه جوری،  كه بگن، شامیا

بابای تو چه مهربونه

بابای خوب من، بابای خوب من

عمه نشته، خسته ی خسته

دوباره بسته، زخم پاهامو

اینها همینن، لبریز كینن

می خوام نبینن، زخم گوشامو

یه حكایتی توش هست، بابایی نمی خوام اینها دوباره گوش های من رو ببینند

حرف گوشواره های منه،  همین جوری هیچی نگفته

وای اگه گوشمو ببینند، بهانه دستشون میوفته

دیگه میخوان چیكار كنند؟

آخه گوشمو تا میبینند، میگن مگه عمو نداشتی

هی نیش زبون میزنند، هی میگن كجا بود اون عمویی كه، این همه پُزش رو میدادی؟

آخه گوشمو تا میبینند، میگن مگه عمو نداشتی

هی میخندند، داد میزنند، گوشواره ات رو كجا گذاشتی

بابا میخوام یه خاطره برات بگم

دست تو موهام كرد، شدم پر از درد

وقتی كه نامرد، دستش رو برداشت

نداد اَمونم، مثل كمونم

بس كه رو گونه ام، سیلی اثر داشت

بعد اون روزی كه، نبودی، به جای تو با عمه موندم

بند اومد زبونم،  همه جا،  منظورم و با دست رسوندم

بابا تیر میكشه،  هنوزم با حرف گوشواره گوشم

تو كه پاره تنی، بنگر، به من كه پاره پاره گوشم

بابای خوب من، بابای خوب من

ملعون رو اسب نشسته، راوی میگه، سه ساله توی محمل، هی گریه میكرد، بابامو میخوام، بابام كجاست، من باباییم رو میخوام، بی ادب ، بی تربیت، صدا زد دختر ساكت شو، چقدر گریه میكنی، حوصله ام رو سر بردی، بس كن، صدای ناله نازدانه بلند تر شد، بی حیا عصبانی شد، اومد دست كرد توی محمل، سه ساله رو از بالای محمل، پرت كرد پایین، ظاهراً شبانه این اتفاق افتاد، كسی خبر دار نشده، كاروان رفت، سه ساله موند توی بیابون، یه وقت بهوش اومد، هر طرف رو نگاه میكنه، صحراست، شروع كرد لرزیدن، از اون طرف راوی میگه، یه مرتبه دیدیم نیزه داری كه، سر امام حسین علیه السلام بر آن نیزه بود، اومد،  گفت:امیر، نیزه تو خاك فرو رفته، هر كاری میكنیم نیزه بیرون نمیآد، چه كنیم؟چه خبره؟یكی صدا زد، حتماً یكی از بچه ها گم شده، بابا دلش پهلو دختر مونده، خبر رسید به  گوش زینب، از بالا محمل خودش رو انداخت پایین، سراسیمه توی این بیابون، هی صدا میزنه عزیز برادرم، رقیه جانم، یه مرتبه،  رسید دید یه خانمی نشسته، سر سه ساله رو دامنش، داره نوازشش میكنه، عزیز دل مادر نترس، خانم جان شما كی هستید، زینب جان،  حق داری مادرت رو نشناسی،  منم...یازهرا

  • دوشنبه
  • 5
  • آبان
  • 1393
  • ساعت
  • 15:45
  • نوشته شده توسط
  • علی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران