ناخورده لبم جام ولای تو زدم
ناگفته سخن دم به ثنای تو زدم
دستی زکَرَم به روی قلبم بگذار
کز کودکیم سینه برای تو زدم
از کثرت عصیان زدرت دور شدم
نزدیک به آشیانه ی گور شدم
مگذار به حشر آبرویم برود
زیرا به غلامی تو مشهور شدم
عطش آتش تب کرب و بلایت
فقط یک گوشه ای از ماجرایت
خدا قسمت کند آتش بگیرد
دل من هم شبیه خیمه هایت
آنگاه که در بستر خون خُفت حسین
لبیک زد و جواب نشنید حسین
بانوی خمیده قامتی را دیدم
میزد به سرو سینه و میگفت حسین
هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه نظر به سوی تو کردم جوان شدم
طاووس خیمه پیش پدر راه میروی
گفتی اذان و مست من از این اذان شدم
ای عصای پیری من میروی برو
اما به روی نعش تو، من قد کمان شدم
باخود نگفته ای پدرت خُرد میشود
من مثل قطعه های تنت بی نشان شدم
آخر چرا جواب پدر را نمیدهی
چیزی بگو علی، وَلَدی نصف جان شدم
اسیر زخم زبانهایشان شدم
از بهر بردن تو عبا کم میاورم
من چند بار بربدنت إمتحان شدم
شد سُرخی لبان تو در دشت منتشر
من هم به تشت زر هدف خیزران شدم
شکر خدا که نیزه ی من شد بلندتر
در آن مسیر برسر تو سایبان شدم
پنج شش تا نگاه داره ابی عبدالله به علی اکبرش، نگاه اولش نگاه شوق بود خیلی آقا لذت می برد وقتی علی رو نگاه می کرد، جابر میگه: حضرت زهرا راه رفتنش شبیه پیغمبر بود، امام حسن هیبت و سیادتش شبیه پیغمبر بود، سید الشهدا شجاعتش، اما علی اکبر آینه تمام نمای پیغمبره، وقتی داره میره میدان پشت علی راه افتاد محاسنش بر دست گرفت گفت: خدا تو شاهد با ش کسی رو دارم روانه ی میدان میکنم که خلقاً، خولقاً و منطقاً شبیه به رسول الله، بعد فریاد زد: عمر سعد خدا رحمت قطع کنه؛ نگاه دوم ابی عبدالله نگاه حسرت و افسوس بود به علی اکبرش، وقتی میخواست بره به میدان تو اون وداع اول گفت: علی جان میخوای بری برو، اما دقایقی برو تا زن بچه تو رو سیر ببینن بعد برو، ابی عبدالله داشت از دور نگاه می کرد، دید این زن و بچه دور علی حلقه زدن، قربون صدقه علی دارن میرن، بچه ها افتادن به پای علی میگن: به غریبی ما رحم کن، نمیزارن علی بره به میدان، ابی عبدالله فریاد زد علی منو رها کنید، بزارید علی بره، مانع علی نشید، علی و رها کردن، ابی عبدالله چند قدم دنبال علی حرکت کرد، بعد برگشت داخل خیمه ها، بی بی زینب میگه: وقتی علی اکبر رفت به میدان دادشم اومد تو خیمه نشست لحظاتی بیشتر نگذشته بود از خیمه زد بیرون اصلاً حسین رو پای خودش بند نمی شه، دیدم هی میره داخل خیمه هی میاد بیرون دوباره بر می گرده داخل خیمه، میگه دیدم ابی عبدالله با نگاهش داره مسیر رفتن علی اکبر رو تعقیب میکنه، همه تون میدونید اسب آقا علی اکبر تربیت شده بوده، هر جایی سوارش رو زمین می افتاد سوار به هر قیمتی بود به خیمه می آورد، اما اینقدر ضربت خورده بود به علی اکبر..... دست انداخت گردن اسب این خونا اومد رو چشم اسب گرفت مسیر تشخیص نداد عوض اینکه بیاد سمت خیمه علی برداشت برد وسط لشکر، گفتن علی دوست بیاد راه باز کنه، کوچه ای باز کردن علی وسط اومد دورش حلقه زدن نیزه دار با نیزه، شمشیر دار با شمشیر..... بی بی زینب میگه: جلو خیمه ها برادرم همینجوری داشت این منظره رو میدید، یه وقت دیدم حسین هی میشینه زمین هی بلند میشه به سر میزنه رنگ حسین برگشته گفتم: داداشش چته؟ گفت: زینب علیمو کشتن، مرکب آوردن برا برادرم سوار بر مرکب شه دیدم زانوهای حسین داره میلرزه...
- یکشنبه
- 11
- آبان
- 1393
- ساعت
- 13:14
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه