در انتظار ِ ذوالفقارت ، شهر دلتنگ است
امشب غدیر اما دوباره پایِمان لنگ است
از نخل های مهربانت سایه می خواهیم
ساز ِ دل ِ تبدارمان ، بس نا هماهنگ است
آقا تصور كن یتیم ِ كوفه ها هستیم
در زیر پاهامان همیشه شیشه و سنگ است
شال سیاهت را بكش بر روی دوش ِ قرن
بیمار و تبداریم ، و دست و بالمان تنگ است
مولا ببخش از كوله ات لبخندی از خرما
پس كوچه ی افكارمان از غصه ها منگ است
در حسرتت در فصل ِ شب قندیل می بندیم
سرمای بی رحم ِ زمان بد جور در جنگ است
امشب غدیرست و شب عدل و شكوه ِ وحی
اما ترازوی زمانه غرق ِ نیرنگ است
كل ِ جهان آشوب و خونریزی ، پریشانیست
این روزگار ِ زشت حقا مایه ی ننگ است
امشب شب عید است و می گویند می آیی
دل در هوای ذوالفقارت واقعا تنگ است
شاعر : اکرم بهرامچی
- چهارشنبه
- 3
- دی
- 1393
- ساعت
- 11:3
- نوشته شده توسط
- اکرم بهرامچی
- شاعر:
-
اکرم بهرامچی
ارسال دیدگاه