برخاست دود و آتش کینه شدید شد
یک روزه شهر ، آنچه که بر خود ندید ، شد
تنها سه روز از سفر مصطفی ، گذشت . .
. . یک سوم از قبیله زهرا شهید شد
یک لشکر از میانه در تا که رد شدند
ساقه شکست و . . غنچه گل ناپدید شد
در سوخت و ... فاطمه مجروح و ... طفل مُرد...
. . . هر نقشه ای که در سر نحسش کشید ، شد
حیدر که جای خود ، ولی از بعد کوچه ها
گفتند ، گیسوان حسن هم سفید شد
جا دارد اینکه شیعه بسوزد الی ابد
ناموسمان کبود ، به دستی پلید شد...
* * *
مأمور صبر بود . . . به این فکر می کند ..
آن را که از زبـان پیمبــر شنیــد ، شـد...
شاعر : یاسر حوتی
- سه شنبه
- 9
- دی
- 1393
- ساعت
- 10:56
- نوشته شده توسط
- زلال آینه
- شاعر:
-
یاسر حوتی
ارسال دیدگاه