میخواهد آسمان به زمین افتد وقتی جدا کنند دو عاشق را
وقتی که بی بهانه بگیرد مرگ از مردِ عشق یار موافق را
در یک نگاه غربت وخواهش بود، در یک نگاه شرم و سفارش بود
طاقت نداشت واژه در این معنا تا بشکند سکوت دقایق را
تنها نگاه بود که میپرسید تنها نگاه بود که میفهمید
تنها نگاه بود که در خود داشت تصویری از تمام حقایق را
دل کند از صدف تنِ مروارید، دریا کشید درد و به خود پیچید
وقتی که موج با کمک صخره درهم شکست قامت قایق را
عطر گلاب پر شده در آفاق، یک باغ بود لیلی ما یک باغ
یاسی کبود داشت به رخسارش، بر سینه داشت داغ شقایق را
صورت به اشک شسته گل شب بو، از رنگ ارغوان زده بر بازو
بر دست بسته مرد، طناب آنسو، تا رو کنند دست منافق را
با گریههایشان هم اگر قهرند، مثل غریبه در دل این شهرند
باهم خوشند با همشان بگذار این قلبهای از همه فارغ را
این شهر داد دست که بیرق را ؟ وقتی نخواست فاتح خندق را
وقتی شکست آینهی حق را، باید ببیند آینهی دق را
حیفند این دو پرچم بیرنگی، بر بام این مدینهی دل سنگی
شاید به سِحر، «هر چه که لایق«ها رنگی کنند روح خلایق را
بر آتش به در زده نازیدند، بستند دست میر و نفهمیدند
سیلی به روی عشق نخواهد کرد، با آبرو فراری سابق را
این درد بی کرانه تر است از میخ، این درد مانده در بدن تاریخ
پیدا کنید در سحری روشن، یاران! طبیب عاشق حاذق را
اِلّا المطهرین مسیحا دم! با مریم شکستهی ما مَحرم!
با مرهمی بیا و تو درمان کن، قرآنِ خون گرفتهی ناطق را
شاعر : قاسم صرافان
- پنج شنبه
- 9
- بهمن
- 1393
- ساعت
- 3:32
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
قاسم صرافان
ارسال دیدگاه