خزان رسید و به گلزار من شرار انداخت
رسید هیزم و آتش به شاخسار انداخت
دَری که ساختم آخر به من خیانت کرد
گرفت آتش خود را به روی یار انداخت
میان معرکه سلمان خداش خیر دهد
دوید و زود عبا را رویِ نگار انداخت
خودم ز سینه ی او میخ را در آوردم
ببین مرا به چه کاری که روزگار انداخت
عقب کشید و به دیوار خورد و در پیچید
شیار در به روی پهلویش شیار انداخت
زن جوان مرا می زدند نامردها
مدینه فاطمه ام را در احتضار انداخت
و یک غلاف که دست چهل نفر چرخید
و دست فاطمه را عاقبت ز کار انداخت
چقدر چادر زهرا به پاش می پیچید
زن مرا وسط کوچه چند بار انداخت
همین که دست به معجر گرفت طوفان شد
صدا که زد همه را یاد ذوالفقار انداخت
از آن به بعد که برگشت فاطمه ، زینب
دو گوشواره ی خود را دگر کنار انداخت
تو را غلاف که انداخت حسینت هم
ز روی اسب نیفتاد ؛ نیزه دار انداخت
شاعر : محمد جواد پرچمی
- شنبه
- 16
- اسفند
- 1393
- ساعت
- 6:29
- نوشته شده توسط
- محمد
- شاعر:
-
محمد جواد پرچمی
ارسال دیدگاه