قصه ام هست داغ یک مادر
مادری از برای پیغمبر
درد بی یاوری یک شوهر
غنچه ای را که شد ز کین پرپر
شد عزادار این محن داور
غصه ها در دلم لبالب شد
مادرم باز غرق در تب شد
ذکر امن یجیب بر لب شد
راوی این قضیه زینب شد
بشنو از غصه های این دختر
آنقدر روزگارمان خوش بود
بین مردم نبی حق فرمود
هرکه خواهد رضایت معبود
قلب صدیقه را کند خشنود
چقدر با وفاست این لشگر
مادرم در غم پدر بود و
روضه ای شد بپا ز مقصود و
راه شادی به خانه مسدود و
ناگهان خانه شد پر از دود و
یک نفر ضربه میزند بر در
به گمانم رسیده یک مهمان
یا که آمد به پشت در شیطان
شایدم آمده فقیر اینسان
مادرم رفت تا کند احسان
ناگهان در شکست و زد آذر
لشگری حمله کرده حیرانیم
گوییا متهم به عصیانیم
مادرم گفت نور قرآنیم
به خداوند ما مسلمانیم
با غلافی رسید یک کافر
شب رسید آفتاب را بردند
نور حق، آن جناب را بردند
تیره راهان صواب را بردند
ای خدا بوتراب را بردند
بین کوچه دوان دوان کوثر
دور بابا سپاه میبینم
مادری بی پناه میبینم
چقدر اشتباه میبینم
همه جا را سیاه میبینم...
بگذرید از ادامه ی منبر
شاعر : علی اکبر نازک کار
- دوشنبه
- 3
- فروردین
- 1394
- ساعت
- 16:9
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
علی اکبر نازک کار
ارسال دیدگاه