باید از خویش رها کرد گرانجانی را
جز سر خاک نزد عقدهی پیشانی را
باید افکند به خون این تن حیوانی را
روبرو کرد به یک آینه حیرانی را
تا ببینیم عیان جلوهی ربّانی را
****
ربّ الارباب کجا، دیدهی در خواب کجا؟
رخ مهتاب کجا، سینهی مرداب کجا؟
تیغ پر آب کجا، گردن گرداب کجا؟
تاب احباب کجا و دل بیتاب کجا؟
نام حیدر برهاند دل زندانی را
****
گفتم از چشم غزالی دو غزل بردارم
از سر هند نظر، تاج محل بردارم
بیعمل آمدم از خیر عمل بردارم
رفتم از کندوی یعسوب عسل بردارم
نیش و نوشش به هم آمیخت غزلخوانی را
****
آب گشتیم و گلابی نخریدی از ما
دلمان سوخت کبابی نخریدی از ما
لا اقل کهنه کتابی نخریدی ازما
صبر کردیم و صوابی نخریدی از ما
میروم تخته کنم رونق دکّانی را
****
ناگهان نام تو سرمایهی بازارم شد
دست نقد کرمت باز خریدارم شد
نخل مدح تو رطب داد اگر دارم شد
تا که عمار شوم چشم تو معمارم شد
بیت معمور کند چشم تو ویرانی را
****
در بهار تو اگر جلوهی پاییز نبود
جام تیغ تو ز خون همه لبریز نبود
واجب القتل تو را حاجت تجویز نبود
ذوالفقار تو مگر چون نگهت تیز نبود
پس چرا زجر دهی این همه قربانی را؟
****
کف زند بر دل زنجیری دف سرخ شود
پر تیری که نشیند به هدف سرخ شود
رشک یاقوت برد اشک صدف سرخ شود
دل زوّار حوالی نجف سرخ شود
شور ده با نمکت سرخی مهمانی را
****
بنده امّید به بخشایش سلطان دارد
شبنم از خانهی خورشید گلستان دارد
اذن اشک از کرم حضرت باران دارد
چون برات نجف از شاه خراسان دارد
غرق آغوش کنی زائر ایرانی را
****
غم ایوان طلا برد به گوهرشادم
باز آهو شدم و چشم تو شد صیادم
بند مگشا و مکن جان علی آزادم
«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم»
بر سر زلف تو بستیم پریشانی را
شاعر : عمار موحد
- شنبه
- 26
- اردیبهشت
- 1394
- ساعت
- 10:54
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
عمار موحد
ارسال دیدگاه