به تار و پود وجودم ، بتاب نور امیدی
منم که ظلمت محضم، تویی که صبح سپیدی
به راه جاده نشستم ، که تو ز پرده در آیی
نیامدی مه نازم، مگر ز من تو چه دیدی؟
تو مدتی است ز کوی ، من گدا نگذشتی
دل خدایی خود را ، ز من خلاصه بریدی
به صبح جمعه به بازار عشق آمده بودی
منم که آمده بودم ؟ چرا مرا نخریدی؟
تویی که باب جنانی، برس به داد دل زار
به درب بسته رسیدم ، کجاست از تو کلیدی؟
اگر نیامده بودی، دلم اسیر و سیه بود
هزار شکر دل من ، هر آنچه گفت شنیدی
دگر ندارم امیدی.... برای صبح ظهورت
کجاست از تو بشارت ،کجاست از تو نویدی
ببین که نوکرت اصلا ، به جز منیت و من من
برای امر ظهورت ، نکرده کار مفیدی
بریدم و نبریدی ، بریدم و نبریدی
بریدم و نبریدی ، بریدم و نبریدی
شاعر : جعفر ابوالفتحی
- سه شنبه
- 12
- خرداد
- 1394
- ساعت
- 13:44
- نوشته شده توسط
- خادم المهدی(عج)
- شاعر:
-
جعفر ابوالفتحی
ارسال دیدگاه