در بین آتشی که خودت ساختی بسوز
تو کل خویش را به هوا باختی ، بسوز
از من تو شِکوِه می کنی ای عبد ناخلف؟
خود پرده ای به روی دل انداختی بسوز
مُردی به مرگ جاهلی و سوخت عمر تو
دیدی امام خویش و تو نشناختی بسوز
بر جاده های ظلم و جفا با هزار شوق
با مرکبی بنام هوس تاختی بسوز
در آتشی که هیزم آن استخوان توست
آتش بگیر بنده ی ناپاک و نادرست
شاعر : جعفر ابوالفتحی
- جمعه
- 29
- خرداد
- 1394
- ساعت
- 5:55
- نوشته شده توسط
- علی
- شاعر:
-
جعفر ابوالفتحی
ارسال دیدگاه