علقمه موج شد، عكسِ قمرش ريخت به هم
دستش افتاد زمين، بال و پرش ريخت به هم
تا كه از گيسويِ او لختهي خون ريخت به مشك
كيـسويِ دختـركِ منتـظرش، ريخت به هم
تيـر را با سـرِ زانـوش كشيـد از چشـمش
حيف از آن چشم، كه مژگانِ ترش ريخت به ه
خواهرش خورد زمين، مادرِ اصغر(ع) غش كرد
او كه افتاد زميـن، دور و برش ريخت به هم
قبـل از آنيـكه بـرادر بـرسـد بـاليـنش
پـدرش از نجف آمـد، پدرش ريخت به هم
به سـرش بـود بيـايد به سـرش ام بنـين()
عوضش فاطمه(س) آمـد به سرش ريخت به هم
كِتـف ها را كـه تكان داد، حسيـن(ع) افتـاد و
دست بگذاشت به رويِ كمـرش، ريخت به هم
خواست تـا خيمه رساند، بغـلش كـرد، ولي
مـادرش گفت به خيـمه نبرش، ريخت به هم
نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ريخت به هم
تيـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـي مـادر ديد
نيزه از سينه كه ردّ شد، جگرش ريخت به هم
بـه سـرِ نيـزه ز پهـلو سرش آويـزان بود
آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ريخت به هم
شاعر : حسن لطفی
- یکشنبه
- 21
- تیر
- 1394
- ساعت
- 6:14
- نوشته شده توسط
- علی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه