ای سر که شدی سایه بان من
ای روح این جسم بی جان من
تا کوفه بداند مسلمانی
یک آیه بخوان ای قرآن من
از نیزه ها کن تماشا
کارم افتاده ای یار بین کوچه و بازار با دیده های خون بار
گیر افتادم ای همدم بین صدها نامحرم خم شده قامتم از غم
وای وای واویلا
من اکه عمه ی بنی ساداتم من که رکن ارض و سماواتم
شد خارجی لقبم در اینجا شد نان خشک کوفه خیراتم
وای از تهمت وای از غربت
غوغای محشر افتاد دوباره کوثر افتاد چادرم از سر افتاد
با که این غم را گویم خورده سنگی بر رویم سفید گشته گیسویم
در ازدحام کوچه ها ترسید زینب
از هم محلی کم محلی دید زینب
همسایه ای داغ دلم را تازه می کرد
چادر نمازم را سرش اندازه می کرد
- پنج شنبه
- 25
- تیر
- 1394
- ساعت
- 7:51
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه