سقای تشنه ، بی دست و سر شد
قمر كرببلا ، شق القمر شد
یا ابوفاضل
******
ریزد ستاره ، از چشم مهتاب
شد از خجالت ، آب آورم آب
نمانده مشك و ، نمانده دستی
ای شكسته سر ببین پشتم شكستی
یا ابوفاضل
*****
تیر ستم تا ، چشم تو بسته
پهلویت آمد ، پهلو شكسته
زهرا گرفته ، سرت به سینه
علقمه پر شده از بوی مدینه
یا ابوفاضل
*******
آتش گرفته ، بال و پر تو
چیزی نمانده ، از پیكر تو
علمدار من ، چه شد علمت
می بوسم با چشم تر دست قلمت
یا ابوفاضل
شاعر : میثم مومنی نژاد
- چهارشنبه
- 15
- مهر
- 1394
- ساعت
- 6:13
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
میثم مومنی نژاد
ارسال دیدگاه