سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد سر برادر زینب
نه قوتی نه توانی میان آن همه دشمن
نه مرهمی که نشیند به قلب مضطر زینب
به حیرتم ز چه عالم ز هم نمی پاشد
به روی نیزه نشسته تمام باور زینب
نمانده تن که نلرزد نمانده دل که نسوزد
اگر ز قتلگه آید صدای مادر زینب
نه مرکبی نه رکابی امان ز ناقه ی عریان
چرا دوباره نیامد امیر لشکر زینب
----------
مو که افسرده حالم چون ننالم
شکسته پر و بالم چون ننالم
همه گویند زینب ناله کم کن
تو آیی در خیالم چون ننالم
چرا انگشت و انگشتر نداری
چرا عمامه ای بر سر نداری
مگو عمامه ای بر سر ندارم
چرا خواهر به سر معجر نداری
خودم دیدم غزالان حرم را
ز چنگ گرگ ها جون می رمیدند
گهی آتش به دامان می دویدند
گهی در دامن آتش فتادند
برادر جان سلیمان زمانی
چرا انگشت و انگشتر نداری
- سه شنبه
- 21
- مهر
- 1394
- ساعت
- 15:42
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
حاج محمود کریمی
ارسال دیدگاه