بغض نشسته تو گلوم راه نفسهامو گرفت
نذاشت بپرسم عمه جون از من کی بابامو گرفت
انگار زمین و آسمون با ما سر یاری نداشت
سر شما بالـای نی جز نیزه غمخواری نداشت
با گریه های هر شبم ، ماه و ستاره گریه کرد
چشمام اگه کم سو شده ، با هر اشاره گریه کرد
از خاطرات این سفر ، من چی بگم خبرداری
گاهی نگاه کردی رو نی ، گاه از میون طشت زر
سالار زینب – بابای من
گردو غبار روی چشام توان دیدن رو گرفت
مشت و لگد از دخترت بال پریدن رو گرفت
مثل گلی شکسته ام که میشه پژمرده رو خاک
رنگ پرستویی می شم که تو قفس شده هلاک
با دیدن موهای تو ، موی خودم از یاد رفت
دندون تو شکسته شد ، هستی من بر باد رفت
رو دامنم آروم بگیر ، منم با تو همسفرم
اگر به من توان بدی ، تا آسمون می پرم
شاعر : احسان پیریابی
- پنج شنبه
- 14
- آبان
- 1394
- ساعت
- 14:42
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
احسان پیریابی
ارسال دیدگاه