حال و هموای بی کسی تو خیمه ها غوغا می کرد
عمه بساط گریه رو یواش یواش برپا میکرد
بین زمین و آسمون ندای هل مـن ناصره
یه کودک از اهل حرم به دلش افتاد که بر ه
عمه کنار خیمه و ، وسط میدون نگاش
نمی دونه باید بره یا بمونه با بچه هاش
عمه ببین که روی خاک افتاده نازنین عموم
چطور بمونم ببینم می خوره نیزه پیش روم
*****
گودال و بوی عطر سیب گودال و غمهای حبیب
میون این صحرای غم میاد صدای یه غریب
دشمن هجوم آورده و به قصد غارت اومده
فقفط برا غارت که نه برا جسارت اومده
آه می بینم یه نانجیب ، وایساده بالای سرش
اگر که من دیر برسم ، سالم نمی مونه پرش
از دست عمه دست کشید ، به سمت مقتل می دوید
اگر یه لحظه دیر می شد ، قاتل سرش رو می برید
شاعر : احسان پیریابی
- شنبه
- 16
- آبان
- 1394
- ساعت
- 6:39
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
احسان پیریابی
ارسال دیدگاه