جابر نتوان گفت چه آمد به سر ما
كز جور خزان ریخت همه برگ و بر ما
غلتید به خون، پیكر پاك پدر ما
شد قاتل او با سر او همسفر ما
ما زخم زبان در ملأ عام شنیدیم
بی جرم و گنه، از همه دشنام شنیدیم
دشمن همه جا خنده به زخم جگرم زد
در شام بلا سنگ به فرق پدرم زد
با كعب سنان گاه به تن، گه به سرم زد
سیلی به رخ خواهر نیكو سیرم زد
دیدم اثر سیلی، بر روی سكینه
یاد آمدم از فاطمه و شهر مدینه
بگذشت چهل شب كه خموش است چراغم
هر لحظه غمی آمده از ره به سراغم
من لاله ی خونین دل هفتاد و دو داغم
یك لاله نه، یك غنچه نمانده است به باغم
این قافله در وادی غم راهسپارند
غیر از من مظلوم، دگر مرد ندارند
ناگاه به اركان فلك زلزله افتاد
در عرش ز فریاد ملك، غلغله افتاد
ارواح رسل یكسره در ولوله افتاد
بر قبر شهیدان، نگه قافله افتاد
چون برگ خزان از شجر خشك فتادند
بر خاك شهیدان، گل رخسار نهادند
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
- چهارشنبه
- 27
- آبان
- 1394
- ساعت
- 15:10
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه