نیستی و بر لبم انگیزه ی لبخند نیست
جز به دامان غمت دستم به جایی بند نیست
طالعم با غم گره خورده، گره را باز کن
حتم دارم که دلت راضی به این پیوند نیست
روز مرگم باد روزی که بفهمم قلب تو
ذره ای از این مَنِ پُر مُدّعا خُرسند نیست
خوب می دانم وبال گردنت هستم؛ ببخش
بهترین بابای دنیای حقش این فرزند نیست
من به حق عمه ات سوگند خوردم، پس بیا
خوب می دانم که بالاتر از این سوگند نیست
کاش حرفی از اسارت، قتل یا غارت نبود
کاش می گفتی مقاتل آنچه می گویند نیست
شاعر : محمد بیابانی
- پنج شنبه
- 28
- آبان
- 1394
- ساعت
- 8:8
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
محمد بیابانی
ارسال دیدگاه