باز هم اشکِ مرا آهِ تو در آورده
باز این شال زِ حالِ تو خبر آورده
دست دارم به دعا کار به مژگان نرسد
ریخت این سیل و سر راه جگر آورده
چشم تو زخم شده چشم مرا باز کند
خوانده ای روضه ای و باز ثمر آورده
بال و پر ریخته بودم که مرا فطرس برد
بالِ اُفتاده ام از لطفِ تو پَر آورده
تُربتت تربیتم کرد و بلا را برده
خاکِ تو همرَه خود چشم نظر آورده
مادرت گفت حسین و جگرت ریخت بهم
باز پیراهنی از عرش مگر آورده
کوه هم موقع این روضه زمین می اُفتد
داغِ سنگین شما دردِ کمر آورده
عمه ی کوچکت از خواب پرید و نالید
از سفر کرده ی من نیزه خبر آورده
خیزران کارِ تماشایِ مرا مُشکل کرد
وای در پیشِ لبت تَرکه ی تَر آورده
شاعر : حسن لطفی
- پنج شنبه
- 28
- آبان
- 1394
- ساعت
- 8:13
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه