آقا چه شد که روی تو در آفتاب سوخت؟
هر وقت خورد بر لب خشک تو آب سوخت
آقا چه شد که خیمه ات آتش گرفته بود؟
در بین شعله های جهنم کتاب سوخت
پای تو را به ناقه ی رم کرده بست شمر
از کربلا به کوفه تنت زین عذاب سوخت
در گیر و دار رد شدن همسرت ز شام
آتش سراغ معجرش آمد نقاب سوخت
رجاله ها بصورتتان سنگ میزدند
از طعنه های شهر دلت بی حساب سوخت
بر روی زخم گردن تو مرهمی نبود
وقتی که از حرارت سرب مذاب سوخت
دیدی چگونه چوب به لبهای عشق خورد؟
دیدی چگونه از غم این سر رباب سوخت؟
یعقوب دل شکسته چهل سال آزگار
چشمت به یاد روضه بزم شراب سوخت
گفتم رباب و روز و شبم رنگ غم گرفت
"بس کن رباب"عمۀ سادات دم گرفت
شاعر : سید پوریا هاشمی
- یکشنبه
- 1
- آذر
- 1394
- ساعت
- 8:23
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه