وقتی عبا را بر سر خود می کشیدی
بند امید عالمی را می بریدی
خوردی زمین دیگر نشد برخیزی از جا
دیدم سوی دیوار خود را می کشیدی
هربار می افتادی و میگفتی ای کاش
آه ای عصای پیر ی من می رسیدی
وقتی میسر نیست تا باشد جوادت
ای کاش میشد تا عصایی می خریدی
با جمله ی ای وای مادر بین کوچه
آه از نهاد هر گزاره می شنیدی
از درد میپیچی به خود تنهای تنها
چشم تو مانده سوی در با نا امیدی
خاکی شده سر تا به پایت بین حجره
حالا شدی مانند آن راس شهیدی...
ابن شبیبت را صدا کن روضه ای خوان
آن روضه ای را که گریبان می دریدی
بر روی نی خورشید و پای نی ستاره
روضه بخوان از دختر بی گوشواره
از آن تن بی سر به روی خاک صحرا
روضه بخوان از ناله ی گودال زهرا
روضه بخوان از تیغ و از نیزه شکسته
از آنکه روی صفحه قرآن نشسته
روضه بخوان از زخم های پیکر او
از ساربان و تنگی انگشتر او
شاعر : موسی علیمرادی
- جمعه
- 20
- آذر
- 1394
- ساعت
- 13:13
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
موسی علیمرادی
ارسال دیدگاه