• شنبه 15 اردیبهشت 03


حضرت رقیه شعر -( دیدم به خواب شمع خرابه شدی پدر )

1973
3

دیدم به خواب شمع خرابه شدی پدر
گفتم: چگونه بی تو شبم را سحر بُوَد ؟
گفتی:قرار آخر من با تو امشب است؛
بابا برای وصل تو، چشمم به در بُوَد

روزی به روی دوش عمو بود جای من
حالا به خاک سرد خرابه ست منزلم
حرف نگفته با تو بسی داشتم ولی
دیدم سر تو را و سخن مانْد در دلم

با دستْ اگرکه بر سرِتو دست میکشم
سیلی زجر چشم مرا تار کرده است
با دنده ی شکسته ی پهلوی من، پدر
کار نفس کشیدن من زار کرده است

حالا که برلبت اثر از خیزران نشست
در راه عشق من لب خود میکنم کبود
موی سرم چو موی تو،آتش گرفته است
دختر ندیده ام که شبیه پدر نبود

عمّه ز راه رفتن من گریه می کند
خیلی شبیه مادر پهلو شکسته ام
بابا بیا و همره خود دخترت ببر
از دردِ زنده ماندن بعد از تو خسته ام

او با کمک ز عمّه دگر راه می رود
یک دختر سه ساله و افتادگی چنین ؟
لب را گذاشت بر لب بابا و جان سپرد
پایان گرفت قصه ی دلدادگی چنین

شاعر : وحید دکامین

  • یکشنبه
  • 29
  • فروردین
  • 1395
  • ساعت
  • 8:25
  • نوشته شده توسط
  • وحید

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران