من همسفر قافلهء مقصد نورم
عمریست در این راهم و درحال عبورم
این قافله میتازد و من دلنگرانم
از موعد دیدار و ملاقات و حضورم
عمریست مسلمانم و کاشانه ام اینجاست
نه قوم نثارا و نه از اهل زبورم
من زادهء گرگان و نگهبان شبانم
زائیدهء سنگم ولی از جنس بلورم
او میرود و میروم از سمت شمیمش
باگامی از او فاصله تا آخرِ دورم
یک حس غریبی خبرم داد همینجاست
احساس خوشی دارم و در جشن و سرورم
دلدار پذیرفت به من رخ بنماید
آشفته و حیرانم وهم غرق غرورم
آن لحظه که دلدار عیان گشت صدافسوس
ازشوق فروبست نهان دیدهء کورم
مایار ندیدیم و به مقصد نرسیدیم
شرمندهء احساسم و این قلب صبورم
تا لحظهء بوسیدن سجّادهء عقبا
من منتظر حادثهء سبز ظهورم
جلال پورسلیمانی
- جمعه
- 14
- خرداد
- 1395
- ساعت
- 15:30
- نوشته شده توسط
- جلال پور سلیمانی
ارسال دیدگاه