آغوش تو كجا و خرابه كجا پدر؟
خسته شدم ز اينهمه جور و جفا پدر
من ديدبان ارتش زينب رقيه ام
خوب است جان سپردن بهر خدا پدر
وقت مرور خاطرهامان رسيده است
يادش بخير شهر مدينه كه با پدر
هر جا حسين بود رقيه كنار او
حالا چقدر فاصله افتاده تا پدر
ماندم عمو كجاست به ما سر نميزند
پس لا اقل بيا تو به ديدار ما پدر
وقتي كه آمدي بنشين درد و دل كنيم
تو از گلو بگو و من از درد پا پدر
اين دختران شام مرا طرد كرده اند
همچون مريض هاي جزامي چرا پدر؟
پيچيده بود بين خيامت كه گشته است
راس بريده ي تو ز پيكر جدا پدر
در چشمهاي عمه پر از اضطراب بود
وقتي رسيد قافله شام بلا پدر
عمه بجاي من چقدر تازيانه خورد
نامردها زدند مرا بي هوا پدر
لكنت زبان گرفته رقيه ز ترس زجر
بهر شفاي دختر خود كن دعا پدر
جاي عروسك اين دفعه وقتي كه آمدي
هديه براي من تو بياور عصا پدر
شاعر : محسن اوجانی
- یکشنبه
- 31
- مرداد
- 1395
- ساعت
- 5:3
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
محسن اوجانی
ارسال دیدگاه