روی نیزه چه پریشان شده خورشید... خدا رحم کند
دختری حنجر خونین تو را دید... خدا رحم کند
روی دستان پدر رفت که سیراب شود
ناگهان مادری از واقعه پرسید... خدا رحم کند
صورت ماه به پیشانی خاک افتاد و
عطر یاس آن طرف علقمه پیچید... خدا رحم کند
مادری گوشۀ گودال صدا زد... پسرم...!
شمر بر سینۀ تو... حرمله خندید... خدا رحم کند
کاش از خیمه نبیند که ز هر سوی سپاه
تیر بر پیکر بیجان تو بارید... خدا رحم کند
ذوالجناح آمد و با خود... خبرت را آورد
خیمهها سوخت... دل فاطمه لرزید... خدا رحم کند
عرش خم شد... نفس اهل حرم بند آمد
خواهر از چشمۀ رگهای تو بوسید... خدا رحم کند
خیمهآتش زدن و خار مغیلان به کنار
به خدا دخترک از حرمله ترسید... خدا رحم کند
آن قدر کنج خرابه دل ما را سوزاند
روی نیزه پدرش آمد و... فهمید... خدا رحم کند
مجلس بزم یزید و لب قرآنی تو
خیزران بر لب و دندان تو کوبید... خدا رحم کند
حضرت ساقی عطشان! به وفایت سوگند
نشود کودکی از مشک تو نومید... خدا رحم کند
شاعر : نعیمه امامی
- سه شنبه
- 30
- شهریور
- 1395
- ساعت
- 12:11
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
نعیمه امامی
ارسال دیدگاه