کوچه گرد غریب این شهرم
بی کسی در غروب می دانم
سر بشکسته ام گواهی شد
بارش سنگ و چوب می دانم
درِ هر خانه ای که می رفتم
دیدم آنجا که جان پناهم نیست
تازه فهمیده ام که در این شهر
غیر عشق علی گناهم نیست
روی دارالاماره ی کوفه
مقتلم را به چشم خود دیدم
معنی میهمان نوازی از
لب و ابروی پاره فهمیدم
دست من بشکند، چرا گفتم
آنچه در کوفه هست بر کام است
خون پیشانی ام گواهی شد
کوفه شهری غریب و بد نام است
روی دارالاماره ام اما
من به نزد تو منزلت دارم
دعوتت کرده اند این مردم
من از این کوفه دست خط دارم
سر راهم چه چاله ها کندند
که سفیر تو را محک بزنند
خانه ی طوعه را زدند آتش
تا به زخم دلم نمک بزنند
ریسمان و طناب آوردند
یاد دستان بسته افتادم
هر زمانی که من زمین خوردم
یاد پهلو شکسته افتادم
گریه هایم به عالمی فهماند
که فقط فکر ماتمت هستم
ناله های غریب من گوید
فکر فردای زینبت هستم
حرمله با نگاه زخم آلود
فکر گُل ها و فضل پاییز است
کودک شیر خواره را دیگر
تو نیاور که خنجرش تیز است
نیزه هاشان برایت آماده
تیغ هاشان همه بُود در کار
اندر این کوفه قحطی آب است
مشک های اضافه هم بردار
محمد رضا ناصری
- شنبه
- 3
- مهر
- 1395
- ساعت
- 5:52
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
ارسال دیدگاه