میان كوچه ها مرد غریبی
به لب دارد نوای یا حبیبی
به لب ذكر و به دیده اشك دارد
به دیوار غریبی سر گذارد
دلش پر از هیاهوی غریبی
غمش كرده سیه روی غریبی
تك و تنها میان شهر كوفه
زده غربت به قلب او شكوفه
بگوید با دل پر خون و پر درد
حسین فاطمه برگرد برگرد
در این كوفه نشانی از وفا نیست
كسی اینجا طرفدار شما نیست
كسی اینجا سراغت را نگیرد
مگر مسلم برای تو بمیرد
میان كوچه ها تنهای تنها
پریشانم برایت یابن زهرا
میا كوفه كه اینجا شهر كینه است
تمام كوچه هایش چون مدینه است
میان خانه ها راهم ندادند
جواب ناله و آهم ندادند
همه مهمان نوازی شان به سنگ است
تمام كوچه هایش تار و تنگ است
میا كوفه كه پر از خصم باشد
در اینجا سر بریدن رسم باشد
میا كوفه كه شهری بی فروغ است
دكان نیزه سازی شان شلوغ است
سفیرت را نمی خواهند برگرد
مرا بنگر اسیر بند برگرد
لبم خونی و دندانم شكسته
دو دستم را عدو در كوچه بسته
شده پاره ز نیزه جامۀ من
ز سر برداشتند عمامۀ من
در اینجا هیچكس حامی ما نیست
كسی با تو در اینجا هم نوا نیست
ولی با اینهمه تنهائی و غم
نیاوردم به ابرو لحظه ای خم
روم بر پای دار خویش سرمست
اگر خشنود می گردی تو عشق است
پریشانم پریشان و پشیمان
چرا گفتم بیا كوفه حسین جان
شاعر : مجتبی روشن روان
- شنبه
- 3
- مهر
- 1395
- ساعت
- 5:54
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مجتبی روشن روان
ارسال دیدگاه