یحییِ بـاز مانـده ز ایـل و تبـارِ من
ای جان كه جانِ بی تو نیاید به كارِ من
معراجِ خواهرانهی من در مدارِ توست
سیبِ بهشتی، ای خـوشیِ روزگارِ من
ای موجِ مویه های مـرا ساحلی صبور
آغوشِ گـرمِ گریـهی بی اختیارِ من
از طالعی كه دستِ مرا بسته دلخورم
انصاف نیست از چه نشد بخت یارِ من!
پس داده اید تحفهی نا چیزم ای كریم؟
هرگز نـبود از تـو چنین انتظارِ من
خیلی نبود خواهشِ زینب كه رد كنی
اینـقدر بود پیـشِ شـما اعتـبارِ من؟
راضی به كمتر از علی اكبر نمیشوی
وقتیاست خون بهایِ تو پروردگارِ من
سرمه كشیده اند و كفن پوش گشته اند
این دو ز جان گذشتهی طوفان سوارِ من
هم می دوند با سر و هم می دهند سر
كافی است كه اشاره كنی، گلعذارِ من
خیلی شنیدنی است رجزهای رزمشان
عـون و محمدند دو لـبِ ذوالفقارِ من
سجاده های شـوقِ مـرا مستجاب كن
تو بـا بزرگیت كـم زینب حساب كن
پروازشان بـده كه فدای سرت شوند
طیارهایِ كـوچكِ دور و بـرت شوند
در شـعله های غربتِ هَلْ مِنْ مُعینِ تو
پروانه می شوند كه خاكستـرت شوند
از جـانِ خود دریغ ندارند لحظه ای
رخصت دهید، آبروی خواهرت شوند
تا بـا تو سـوزِ داغِ پـسر قسمتم شود
من قول می دهم كه علی اكبرت شوند
در جَـزر و مدِّ نیزه و شمشیرِ ایـن سپاه
پرپر زنند تا كه به خـون پرپرت شوند
دِق می كنـم ز حسِ خجالت گرفتنت
من خواستم كه نذرِ دلِ مضطرت شوند
غم های سینه دست به معجر نمی برند
كمتر مگر بـهانـهی چشمِ تـرت شوند
سر می دهـند تـا سرِ نِی زیـرِ آفتاب
چتری برای خوابِ علی اصغرت شوند
وقـتِ عبـور از گذرِ چشم هـای هرز
عباس هـایِ روسریِ دختـرت شونـد
عُذرِ مرا به لـحظهی تشییعشان ببخش
قصدم نبـود زحمـتِ بال و پرت شوند
شاعر : علیرضا شریف
- دوشنبه
- 5
- مهر
- 1395
- ساعت
- 10:42
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
علیرضا شریف
ارسال دیدگاه